
هشت سال دفاع مقدس، با همه فراز و فرودهایش، باغث خلق فرهنگی غنی شد؛ فرهنگی که از آن به عنوان فرهنگ پایداری و مقاومت یاد میکنیم. مهمترین شاخصهای که این فرهنگ را از دیگر فرهنگهای مقاومت متمایز میسازد، عنصر خداباوری است؛ همان گوهر اصیلی که تمام سکنات و حرکات رزمنده را متوجه مبدا هستی میسازد. در این گزارش بخشی از شعرهایی که در وصف دفاع مقدس سروده شده است گردآوری کرده ایم؛ که بالیدند بر دستت کبوترهای بسیاری / علی محمد مودب
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دهشت تا سحر با ماه بیداری
تو دهقان زاده از فضل پدر مهریست در جانت
که میروید حیات از خاک، هر جا پای بگذاری
دم روح خدا آن سان وجودت را مسیحا کرد
که بالیدند بر دستت کبوترهای بسیاری
چنین رم میکند از پیش چشمت لشکر پیلان
ابابیل است و سجیل است هر سنگی که برداری
دلت را سر به زیریها، سرت را سربلندیهاست
خوش آن معنا که بخشیدهست چشمانت به سرداری
ز ما در گریههای نیمه شب یاد آورای همدرد
تو از شمشیرها، لبخندهای صبح دیداری
***
ننگ است ما را مرگ در مرداب بسترها / محمدمهدی سیارای تیغ! سرسنگین مشو با ما سبکسرها
دست از دل ما برمدارید آی خنجرها!
رودیم و أشهد گفتن ما بر لب دریاست
ننگ است ما را مرگ در مرداب بسترها
پیشانی ما خط به خط، خط مقدم بود
ما را سری دادند سرگردان سنگرها
آهسته در گوشم کسی گفت: اسم شب صبح است!
ناگاه روشن شد دو عالم از منورها
روشن برآمد دستمان تا در گریبان رفت
از سینه سوزان برآوردیم اخگرها
مشت اسیران زمین را باز خواهد کرد
سنگی که میافتد به دنبال کبوترها
خواب غریبی دیده ام، خواب ستاره... ماه...
خوابی برایم دیده اید آیا برادرها؟!
***
ممکن است از استخوانها چهره اش را دیده باشد؟ / مرتضی حیدری آل کثیر
ناشناس آمد مبادا مادرش فهمیده باشد
ممکن است از استخوانها چهره اش را دیده باشد؟
تا کجا زن میتواند مرد باشد، مرد وقتی
جای گریه بر سر تابوت او خندیده باشد
با ترکها خو بگیرای دل! کجا دیدی که ابری
مرز تب را در کویری از نفس سنجیده باشد؟
هیچ کس دنبال دریایی نمیگردد که موجش
تا فضایی از سجود ابرها بالیده باشد
هی نگردید این مناطق را، محال استای سواران
خاک در سلولی از اندام او خوابیده باشد
سروم آمد ریشه اش را پس بگیرد، حتم دارم
این خبر باید که در گوش تبر پیچیده باشد
سرو! هر جا رفته با خود خاک برده، در حقیقت
خاک او خاکی است که بر آسمان باریده باشد
مرگ را در شعلهها با سجده معنا کرد، بی شک
خواست پیش از سوختن، پرواز را فهمیده باشد
***
در گوش من دائم صدای انفجار است / محمدحسین ملکیان
آرامش مشکوک یک میدان مینم
محکم قدم بردار شوقت را ببینم
در گوش من دائم صدای انفجار است
من سایهای بی چکمه و بی آستینم
یاغی اردوگاههای الرشیدم
شعر بلندی روی دیوار اوینم
آن قد و بالای بلند آری همانم
این قد و بالای کمان آری همینم
من اولین شاهم که با یک شاه دیگر
تقسیم شد بی هیچ جنگی سرزمینم
من پای حرفم ایستادم پس کنارت
بر صندلی چرخدارم مینشینم
آهای انار مانده از شبهای یلداای سیب سرخ سفرههای هفت سینم
نارنجکی در سینه دارم دیر یا زود
از هر دو تامان قهرمان میآفرینم
***
کوچکترین نشانهای از خویشتن نداشت/ محمدجواد شاهمرادی
وفتی که دیدمش چه بگویم بدن نداشت
کوچکترین نشانهای از خویشتن نداشت
گوشــــم حکایت تن بی سر شنیده بود
دیدم به چشم خود بدنی را که تن نداشت
آن خاکِ پاکِ سرخ معطـــــر، به جــــز پلاک
آن هم پلاک سوختهای در کفن نداشت
او ماه بود و یک تنه تابید تا مُحـــــاق
او شعله بود وچارهای از سوختن نداشت
دیشب به خوابم آمد.. بی خاک و بی پلاک
گلزخــــمهای وا شده بر پیرهن نداشت
پیشانــــــی مرا با لبخند بوســــــــه زد
"دیدی که جان هم ارزش اندوختن نداشت! "
فـــــردا شهیـــــد آوردند و ندیدمش
پیراهن قدین تنش را به تن نداشت
هر بار دیدمش، همه او بود و او نبــــود
کوچکترین نشانهای از خویشتن نداشت
***
سوختیم و ساختیم، چاره غیر از این نبود / عبدالجبار کاکایی
در زدی پدر ولی، پشت در کسی نبود
کاش دست نرم باد در به روت میگشود
کاش روزهای تو شاد میشد و سپید
کاش چشمهای من کور میشد و کبود
نامههای آخرت، چون کبوتری سپید
روی آسمان شهر بال زد، ولی چه سود
هیچکس نشان نداشت از دل شکسته ات
گرچه بندبندشان، تار و پودی از تو بود
تو درست مثل ما، ما درست مثل تو
سوختیم و ساختیم، چاره غیر از این نبود
راستی پدر بگو: لحظههای آخرین
شانههای خسته ات روی دامن که بود؟
چشم کی برای تو، قطره قطره میگریست
دست کی غبار درد از تن تو میزدود؟
***
امشب شب قدر است اگر قدر بدانی / یوسف رحیمی
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
یک لحظه در این معرکه از پا ننشستی
گفتی سفر عشق به جز دربهدری نیست
یک عمر شهیدانه سفر کردن و رفتن
همقافله با عشق و جنون، کم هنری نیست
دنبال شهادت همۀ عمر دویدی
گفتی که در این عالم خاکی خبری نیست
آنقدر سبکبار سفر کردی از این خاک
آنقدر که بر پیکر پاک تو سری نیست
تو کشتۀ این عشق، نه تو زندۀ عشقی
بر تربت تو جای غم و نوحهگری نیست
باید که به حال دل خود نوحه بخوانم:
سهم من جا مانده به جز خونجگری نیست
از خود نگذشتم که به یاران نرسیدم
جز خویش در این بین حجاب دگری نیست
گفتند که باز است در باغ شهادت...
برخیز! به جز اشک رفیق سفری نیست
امشب شب قدر است اگر قدر بدانی
برخیز! مبارکتر از امشب سحری نیست