اگر نگاهی به تاریخچه دفاع مقدس بیندازیم در کنار تمام قصههایی که از رشادتهای رزمندگان ایرانی روایت شده، همواره ظلم و بی رحمی صدام و ارتشش از محورهای اساسی این جنگ به شمار میرود. ظلمی که در ابتدا با اجبار مردان عراقی به شرکت در جنگ گریبان زنان و کودکان آنها را گرفت و در ادامه به گستاخی او و ورود به خاک کشورمان و به شهادت رساندن هزاران پدر و چشم انتظاری مادران و نشاندن گرد یتیمی بر سر تعداد بیشماری طفل بی گناه ختم شد.
در طول هشت سال جنگ تحمیلی، شمار زیادی از سرباران عراقی در دفتر تاریخ ثبت شده که از شدت فشار و تهدیدهای صدام به عجز آمدند و به ناچار قدم به خاک ایران گذاشته بودند، اما در نهایت به قوای ایرانی متوسل میشدند که البته این اقدام آنها از دیدگاه تاریخ نگاران دلایل قانع کنندهای داشت.
برخی از آنها در لا به لای هجوم به کوچه پس کوچههای آبادان و خرمشهر هنگامی که رفتار دوستانه فرماندهان ایرانی با سربازان زیر دستشان را مشاهده میکردند، مقایسه این شرایط با رابطهای که میان فرماندهان عراقی و سربازان آنها حاکم بود باعث میشد قلب این افراد به سوی ایران متمایل شود. بعضی دیگر هم وقتی دفاع سراسر غیرت مردان و زنان ایرانی را به چشم میدیدند به بر حق بودن ایران و ایرانی در این نبرد سرد و سخت یقین پیدا میکردند و سبب میشد از انزجار و خفقان حاکم بر ارتش بعث رهایی یابند و در اولین فرصت دور از چشم نیروهای کشورشان، نه تنها خود را به رزمندگان ایرانی تسلیم کنند که دوشادوش آنها برای دفاع از خاک ایران قدم بردارند.
رحیم بشکار یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس در خرمشهر خاطرهای از دوران را تعریف میکند و میگوید: بعد از آزادسازی خرمشهر بود و من آن زمان مسئول توزیع غذا میان نیروهای ایرانی بودم. یک روز به اتفاق همرزمانم به منطقه طالقانی رفتیم تا غذای رزمندگان را تحویل دهیم. دوستانم غذاها را داخل ساختمان بردند و من در خودرو ماندم. دقایقی گذشت و مردی با زیرپوش جلویم ایستاد و گفت: "انا عراقی" یعنی من عراقی هستم. حرفش را جدی نگرفتم فکر کردم یکی از نیروهای خودی است که از بچههای عرب چند کلمه عربی یاد گرفته است و حالا آمده تا سر به سرم بگذارد.
او میگوید: این مرد، اما کوتاه نیامد و دوباره گفت "انا من جیش الصدام، انا عراقی" یعنی من از ارتش صدام هستم، من عراقی هستم. چون بدون لهجه عربی صحبت میکرد شک به دلم انداخت. در را باز کردم و از ماشین پیاده شدم. او شلوار بعثیها را پوشیده بود و پایش باند پیچی شده بود. مطمئن شدم که دروغی در کار نیست.
این رزمنده ادامه میدهد: عرب بودنم کمک کرد که به راحتی با او صحبت کنم. وقتی از او پرسیدم چرا اینجایی و چه کار میکنی؟ گفت نمیخواستم در ریختن خون ایرانیها با ارتش صدام شریک باشم و از ترس اینکه همرزمانم متوجه نیتم نشوند در یکی از خانههای تخریب شده قایم شده بودم. به او گفتم پس در این مدت چه میخوردی؟ گفت: مقداری نان خشک در آن منزل بود همان را خوردم، اما حالا گرسنه هستم.
آقای بشکار میگوید: بچهها مقداری برنج و قیمه را در نانی ریختند و به شکل لقمه درآوردند و به او دادند وقتی با ولع شروع به خوردن کرد نگاهش کردم، او واقعا گرسنه بود دلم به حالش سوخت و تصمیم گرفتم برای آنکه از آتش خمپارهها و درد گرسنگی در امان بماند او را با خود به آشپزخانه ببرم.
یک بعثی در خدمت رزمندگان ایرانی
رزمنده خرمشهری دفاع مقدس میگوید: وقتی به آنجا رسیدیم به او گفتم اینجا برای رزمندهها غذا تهیه میکنیم کمک بچهها کن و پیازها و سیب زمینیها را پوست بگیر و او از همان لحظه شروع به کار کرد.
او با خنده میگوید: خبر حضور یک بعثی در آشپزخانه قوای ایرانی خیلی زود همه جا پیچید و همه میگفتند میدانید رحیم بشکار چه کرده؟ یک سرباز عراقی آورده در آشپزخانه که کمکشان کند. خبرها به گوش بچههای اطلاعات و فرمانده سپاه هم رسید و آنها را به آشپرخانهی ما کشاند. بعد از اینکه با چشم خود دیدند این سرباز عراقی در کنار نیروهای خودی نشسته و در حال تهیه غذا برای رزمندگان ایرانی است تازه داستان را باورکردند.
آشپزخانه رزمندگان ایرانی
حاج رحیم میگوید: تصمیم بر این شد که او را ببرند. وقتی سرباز عراقی موضوع را متوجه شد با التماس نزد من آمد و گفت: نگذار من را ببرند. قول میدهم هر چقدر سیب زمینی و پیاز داشته باشید برایتان پوست بگیرم، اما مانع رفتنم بشو و اجازه بده همینجا پیش شما در آشپزخانه بمانم. من میدانم اگر با آنها بروم به جرم عراقی بودن اعدامم میکنند.
التماس هایش قلب را به درد میآورد البته تصورش از عاقبت عمرش هم عادی بود، چون او در ارتش صدام بوده و قطع اعضای بدن یا حتی اعدام برایشان چندان سخت نبود و به راحتی این کار را با اسیران و زندانیان خود میکردند. اما چارهای نبود. به هر حال او یک عراقی بود و ماندنش در آن شرایط بیش از این در آشپزخانه شدنی نبود. به هر زحمتی که بود آرامش کردم و گفتم آنها با تو کاری ندارند و قرار نیست با تو بد رفتاری کنند یا تو را بکشند. آنجا برایت امنتر است. به سختی از بچهها دل کند و رفت.
این تنها نمونهای از پناه آوردن سربازان عراقی به نیروهای ایرانی بود و روایتها نشان میدهد رفتار ایرانیها با اسیران عراقی به گونهای بود که بعثیها رویای چنین رابطهای را با فرماندهان خود میدیدیدند چه برسد به آنکه با یک اسیر اینچنین برخورد شود، اما در مقابل ایران سعی میکرد تا با اسیران عراقی خود بر اساس اصل برخورد با اسرا با رعایت کرامت انسانی رفتار کند.
گزارش از لیلا احمدی